سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ريخت
دردي که ماند بر جگر لاله زار ريخت
بي وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز
ابر بهارش آب گهر در کنار ريخت
عاشق به شوربختي من نيست در جهان
برخاستم ز جا، نمکم از کنار ريخت
هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز
گرديد آب نغمه و از زلف تار ريخت
شور جزا، ذخيره فرداي خويش را
امروز بر جراحت اين دل فگار ريخت
از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد
اين زهرگويي از بن دندان مار ريخت
آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
در رهگذار برق سبکسير، خار ريخت
با ترک هستي از غم ايام فارغم
آسوده شد ز سنگ، درختي که بار ريخت
مشاطه دماغ پريشان عالم است
صائب هر آنچه از قلم مشکبار ريخت