شماره ٢٥١: با زلف پر شکن دل ناديده کام ساخت

با زلف پر شکن دل ناديده کام ساخت
از دانه مرغ ما به گرههاي دام ساخت
خورشيد در دو هفته کند ماه را تمام
حسن تو کار من به نگاهي تمام ساخت
هر چند هست بي ادبي خواهش دگر
زان لب نمي توان به جواب سلام ساخت
خواهد به فکر حلقه آغوش ما فتاد
سروي که طوق فاخته را خط جام ساخت
با بلبلان مضايقه در مي کجا کند؟
شاخ گلي که آب روان را مدام ساخت
آيينه رخ تو مگر آب خضر بود؟
کز موم سبز، طوطي شيرين کلام ساخت
از دست داد دامن دريا به يک حباب
هر پست فطرتي که ز ساقي به جام ساخت
بي حاصلي که گشت بدآموز آرزو
از طفل مشربي به ثمرهاي خام ساخت
صائب دلش ز وضع مکرر سياه شد
چون لاله غافلي که به عيش مدام ساخت