شماره ٢٤٩: دلم ز گريه مستانه هم صفا نگرفت

دلم ز گريه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آيينه و جلا نگرفت
نيامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بيگانه انس مي گيرد؟
رميده اي که سلامي ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دريوزه سير چشمي من
به رنگ بي بصران پيش توتيا نگرفت
ز مد عمر، نصيبش سياهکاري بود
کسي که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروي که هوا را به زير پا نگرفت
بس است سايه تير تو استخوان مرا
مرا به زير پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گريبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت