شماره ٢٤٨: ز نوبهار جهان زينت تمام گرفت

ز نوبهار جهان زينت تمام گرفت
شکوفه روي زمين را به سيم خام گرفت
شدند سوخته جانان اميدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستي بلبل دو روز بيش نبود
سزاي آن که ز نو کيسه زر به وام گرفت!
تهي است جيب و کنارش ز دور باش حيا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمي توان به نظر کرد عشق را تسخير
محيط را نتواند کسي به دام گرفت
چرا به حال غريبان نمي کني اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محيط کام گرفت
فغان که گريه شادي نمي تواند شست
حلاوتي که لب قاصد از پيام گرفت!
شکستگي نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت