شماره ٢٤٦: ز روي گرم تو خورشيد حشر نور گرفت

ز روي گرم تو خورشيد حشر نور گرفت
قيامت از لب چون پسته تو شور گرفت
نقاب شرم چو از روي آتشين برداشت
کليم دست به رخسار شمع طور گرفت
دو صبح دست در آغوش يکدگر کردند
گلوي شيشه چو با ساعد بلور گرفت
چنان شکستگي دل ز پا فکند مرا
که نقش، پهلويم از نقش پاي مور گرفت
ز آشيانه خفاش، دل سيه تر بود
رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت
دلي که داشتم از جان خود عزيزترش
کمان ابروي او از کفم به زور گرفت
نمي شوند ز نان سير، دست چرخ مگر
خمير مايه خلق از گل تنور گرفت!
ز چاه کلک من آيد گهر برون صائب
چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت