شماره ٢٤٥: زمانه را گل روي تو در بهار گرفت

زمانه را گل روي تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمين دشمن دانا بلاي ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هواي گلشن فردوس بي غبار بود
چگونه سيب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدي از خانه مست و تيغ به دست
به هر دو دست سر خويش روزگارگرفت
قدم به خاک شهيدان عجب که رنجه کني
چنين که پاي ترا ناز در نگار گرفت
سفيد گشتن چشم است صبح اميدش
ترا کسي که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط ميسر نيست
چگونه گرد تواند ره سواري گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نيست
که جان سخت مرا بيستون عيار گرفت
به چشم وحشت من صيقل است ناخن شير
ز بس که آينه ام خوي با غبار گرفت
به روي آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکين بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنين که شوق ز دست من اختيار گرفت