شماره ٢٤٤: سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روي خود آفتاب گرفت
ز فيض حسن تو عالم آنچنان سيراب
که مي توان ز گل کاغذي گلاب گرفت
ز عشق بس که مهياي سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
يکي هزار شد اميد، خاکساران را
ز بوسه اي که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سياهي به خويش هر کس داد
چو لاله، داد دل خويش از شراب گرفت
دل سياه مرا رهنماي رحمت شد
چو سيل دامن دريا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفيد نامه شود
رخي که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم نااميد چون باشم؟
که سنگ، باده لعلي ز آفتاب گرفت
عبير رحمت فردوس، رزق سوخته اي است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بيدار کي رسي، هيهات
ترا که آينه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکايتي صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت