شماره ٢٤٣: به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت

به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمي توان دل بيدار را به خواب گرفت
به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟
چنين که تشنه ما خوي با سراب گرفت
خيال لعل تو از دل کجا رود، هيهات
نمي توان نمک سوده از کباب گرفت
خراب حالي ازين بيشتر نمي باشد
که جغد را دل ازين خانه خراب گرفت
ز بس که بوي تو در مغز پيچيده است
توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت
مگر عذار ترا شد زمان خط نزديک؟
که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت
کدام ساعت سنگين، دو چشم بخت مرا
درين زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟
گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ
وگرنه لعل ز خورشيد آب و تاب گرفت
به جرعه اي دل گرم مرا کسي ننواخت
اگر چه روي زمين را به آفتاب گرفت
عيار غفلت ازين بيشتر نمي باشد
که آفتاب قيامت مرا به خواب گرفت
به روي مهر جهانتاب، ماه نو را ديد
کسي که وقت سواري ترا رکاب گرفت
ز عشق کار جهان باز مي شود صائب
خوشا کسي که توسل به آن جناب گرفت