شماره ٢٤٢: غرور حسن به خط از دماغ يار نرفت

غرور حسن به خط از دماغ يار نرفت
ز ترکتاز خزان زين چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قيامت نسيم نوميدي
اميد من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته ديوار بوستان غلطيد
ز جاي خويشتن آن سرو پايدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستي را
گلي که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بي پرده جلوه گر گردد
به بوي پيرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواري
به زير تيغ تو هر کس به اختيار نرفت
فريب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هيچ کشتي ازين بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پياده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسيده اي به لب گور، کجروي بگذار
نگشته راست، به سوراخ هيچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشيانه ما بوي نوبهار نرفت
به يک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسي که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهاي پريشان گذشت ايامش
کسي که همچو تو صائب به فکر يار نرفت