شماره ٢٤١: ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت

ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
چگونه بي لب او عيش من شود شيرين؟
که از جدايي گل تلخي از گلاب نرفت
هميشه در ته دل بود ازو شکايت من
ازين خرابه برون دود اين کباب نرفت
ستاره که درين خاکدان بلندي يافت؟
که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت
که داد در سر خود جاي، باد نخوت را؟
که دست خالي ازين بحر چون حباب نرفت
چنين که من به دم تيغ مي روم به شتاب
ز کوه، سي به دريا اين شتاب نرفت
نهشت گريه ما را به روي کار آيد
چه ظلمها که ز آتش بر اين کباب نرفت
چها نمي کشم از وعده سبکسيرش
خوشا کسي که پي جلوه سراب نرفت
خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب
به سير کوي خرابات بي کتاب نرفت