شماره ٢٤٠: غبار خط تو از دل به هيچ باب نرفت

غبار خط تو از دل به هيچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمي توان غم دل را به خنده بيرون برد
ز خنده رويي گل تلخي از گلاب نرفت
ستاره سوختگي را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سياهي به هيچ باب نرفت
به جرم اين که کله گوشه بر محيط شکست
ز تيغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سينه ما هيچ کس نشد آگاه
ازين خرابه برون دود اين کباب نرفت
نريخت تا گهر عاريت ز دامن خويش
غبار تيرگي از چهره سحاب نرفت
يکي هزار شد از وصل بيقراري من
به قرب دريا از موج پيچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دريا يکي است نسبت من
چو ريگ، تشنگي من به هيچ آب نرفت
به آب خضر بناي حيات خود نرساند
کسي که بر سر پيمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفيق باز شد صائب
گداي ما ز در دل به هيچ باب نرفت