شماره ٢٣٨: فغان که هستي من در ورق شماري رفت

فغان که هستي من در ورق شماري رفت
حيات من چو قلم در سياه کاري رفت
به خون دل، ورقي چند را سيه کردم
چو لاله زندگيم در سياه کاري رفت
نکرده غنچه اميد من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاري رفت
زمين پاک غريبي عزيز کرده مرا
اگر چه يوسف من از وطن به خواري رفت
نشد چو سون ازين خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پينه کاري رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به اين شادم
که نقد زندگي من به خوش قماري رفت
قلم ز دست بيفکن که روز رستاخيز
برون ز آتش نتوان به ني سواري رفت
نمي شود نکند آرميده اش صائب
سبکروي که حياتش به بيقراري رفت