نظر بپوش ز خود تا نظر تواني يافت
بشوي دست ز جان تا گهر تواني يافت
ترا که چشم ز نور ستاره خيره شود
ز آفتاب حقيقت چه در تواني يافت؟
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که وصل کعبه ازين رهگذر تواني يافت
اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کني
ز اشک و آه، کلاه و کمر تواني يافت
هر آنچه گم شده است از تو اي سياه درون
به روشنايي آه سحر تواني يافت
چنين که خواب نظربند کرده است ترا
ز فيض صبح چه مقدار در تواني يافت؟
ز دوستان زباني مدار چشم وفا
ز برگ بيد محال است بر تواني يافت
درين حديقه هستي چو لاله ممکن نيست
که نان سوخته اي، بي جگر تواني يافت
شکوفه يافت وصال ثمر ز بي برگي
بريز برگ ز خود تا ثمر تواني يافت
غبار دامن صحراي خاکسار شو
که تاج رفعت ازين رهگذر تواني يافت
قدم ز دايره اختيار بيرون نه
که سود هر دو جهان زين سفر تواني يافت
چو عمر مي گذرد در کمين فرصت باش
که وصل سوخته اي چون شرر تواني يافت
نگشته سبز چو طوطي ز زهر ناکامي
اميد نيست که وصل شکر تواني يافت
نظر بپوش چو يعقوب از جهان صائب
مگر ز گمشده خود خبر تواني يافت