شماره ٢٣٥: ز زخم تيغ زبان هوش من بلندي يافت

ز زخم تيغ زبان هوش من بلندي يافت
ز نيش، چاشني نوش من بلندي يافت
نفس به سينه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق اين علم از دوش من بلندي يافت
ز عشق آتشي افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندي يافت
درين رياض من آن قمريم که قامت سرو
ز تنگ گيري آغوش من بلندي يافت
به شيشه خانه افلاک مي زند خود را
چنين که خشت خم از جوش من بلندي يافت
مرا ز ديده بندگان مکن بيرون
که حلقه فلک از گوش من بلندي يافت
ز خواب بيخبران گشت چشم من بيدار
ز مستي دگران هوش من بلندي يافت
هزار عقده دل چون نسيم صبح گشود
دمي که از لب خاموش من بلندي يافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خويشم بود
ز فيض بيخبري هوش من بلندي يافت
يکي هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندي يافت
ز هر زمين که غباري بلند شد صائب
به قصد آينه هوش من بلندي يافت