شماره ٢٣٣: فغان که گرد سر او نمي توانم گشت

فغان که گرد سر او نمي توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمي توانم گشت
هميشه گرد دلش بي حجاب مي گردم
اگر چه گرد سر او نمي توانم گشت
ز بس که تير نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمي توانم گشت
مرا ز بي پر و بالي غمي که هست اين است
که گرد بام و در او نمي توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بيخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمي توانم گشت