خوش آن که چون گل ازين گلستان دميد و گذشت
چو صبح يک دو نفس سرسري کشيد و گذشت
نريخت رنگ اقامت درين خراب آباد
سري چو ماه به هر روزني کشيد و گذشت
به قدر آنچه سرانجام توشه بايد کرد
درين رباط پر از وحشت آرميد و گذشت
پناه برد به دارالامان خاموشي
ز زخم تيغ زبان خون خود خريد و گذشت
فريب نعمت الوان نوبهار نخورد
چو لاله کاسه پر خون به سر کشيد و گذشت
دلم ز منت آب حيات گشت سياه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسيد و گذشت
هزار غنچه دل واکند سبکروحي
که چون نسيم بر اين گلستان وزيد و گذشت
گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ
که هر که ماند به زير فلک خميد و گذشت
خوشا کسي که ازين باغ پر ثمر صائب
به جاي ميوه سر انگشت خود گزيد و گذشت