ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
درين رياض من آن عندليب دلگيرم
که نوبهار و خزانم به زير بال گذشت
گرفت دامن من چون گلاب، گريه تلخ
چو گل به هفته عمري که بي ملال گذشت
کنون که گشت زمين گير حيرت، آغوشم
ازين چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟
چراغ کشته من در گرفت بار دگر
ز بس که يار ز خاکم به انفعال گذشت
اگر چه خضر بود ساقي و مي آب حيات
نمي توان ز لب خشک چون سفال گذشت
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
نمي توانم ازين لقمه حلال گذشت
تمام حيرت ديدار و آه افسوسم
اگر چه زندگيم جمله در وصال گذشت
به کوچه قلم افتاد تا رهم صائب
به پيچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت