هزار حيف که دوران خط يار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سياهي خط تنگ کرد دايره را
که حسن، همچو نسيم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سايه مژگان خويشتن مي کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشين عذار گذشت
تو وعده مي دهي و حسن بر جناح سفر
تو روز مي گذراني و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمين ريختن است
مگر حديثي ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به يک قرار گذشت
غبار خاطر ازين بيشتر نمي باشد
که از خرابه من سيل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خميازه و خمار گذشت
ز روزگار جواني خبر چه مي پرسي؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
يکي است مرتبه صدر و آستان پيشش
کسي که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت