شماره ٢٢٥: به اين نشاط که دل سر به تيغ يار گذاشت

به اين نشاط که دل سر به تيغ يار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جويبار گذاشت؟
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگري که ترا دست در نگار گذاشت
به يک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم
حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟
چنان فريفته حسن اين چمن شده ام
که دست رد نتوانم به هيچ خار گذاشت
ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست
مصوري که شبيه تو نيمکار گذاشت
کجا به سايه بال هما کند اقبال؟
کسي که دامن دولت به اختيار گذاشت
نداشت عرصه ميدان بيقراري من
که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت
فسان تيزي رفتار گشت سنگ رهش
سبکروي که مرا دست زير بار گذاشت
ز سخت رويي دشمن نمي شود مغلوب
مبارزي که به دشمن ره فرار گذاشت
گرفت روزن خورشيد را به دود چراغ
سيه دلي که ترا خال بر عذار گذاشت
به جلوه اي که درين بحر کرد ابر بهار
هزار دانه گوهر به يادگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده مي کند صائب
همان که ديده ما را در انتظار گذاشت