ز ناله گر دل بي برگ ما نوا مي داشت
چو غنچه از گره خود گرهگشا مي داشت
خبر ز عشق ندارد دل فسرده من
وگرنه آتش سوزنده زير پا مي داشت
هزار قافله هر دم ز خود سفر مي کرد
اگر ز خويش سفرکرده نقش پا مي داشت
به گرد چشم تو خواب غرور کي مي گشت؟
شکست شيشه دلها اگر صدا مي داشت
کجاست صائب آتش نفس، که وقت مرا
هميشه خوش به سخنهاي آشنا مي داشت