شماره ٢٢٣: ملامت از دل بيباک من فغان برداشت

ملامت از دل بيباک من فغان برداشت
ز سخت جاني من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به ميزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رايگان برداشت
مرا ز دست تهي نيست چون صدف گله اي
نمي توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد يتيمي نصيب هيچ گهر
تمتعي که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بيم رسوايي است
که تير کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کريم بزرگي کند به جاي خودست
ز چرخ سفله بزرگي نمي توان برداشت
خروش نغمه سرايان يکي هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر مي گذرد سيل من غبارآلود
چنين که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غريب نباشد نواي ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشيان برداشت