شماره ٢٢٠: ميان خوي تو و رحم آشنايي نيست

ميان خوي تو و رحم آشنايي نيست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدايي نيست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسيدن ز نارسايي نيست
فتاده است به آن رو شکسته رنگي من
حريف چهره من کان موميايي نيست
نشد بريده به مقراض، رشته توحيد
ميانه سر منصور و تن جدايي نيست
برو خضر که من آن کعبه اي که مي طلبم
دليل راهش غير از شکسته پايي نيست
چو پشت آينه ستار تا به کي باشم؟
به کشوري که هنر غير خودنمايي نيست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفايي نيست