ز بس که طاعت خلق جهان خدايي نيست
قضا کنند نمازي که آن ريايي نيست!
شود شکستگي ماه از آفتاب درست
شکسته بندي دل، کار موميايي نيست
مشو ز ساده دلي از گزند نفس ايمن
که شيوه سگ ديوانه آشنايي نيست
قفس فضاي گلستان بود بر آن بلبل
که در خيال وي انديشه رهايي نيست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کليد رزق به غير از شکسته پايي نيست
ز مرگ همنفسان همچو بيد مي لرزم
که برگهاي خزان را ز هم جدايي نيست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طريق مردم سنجيده خودستايي نيست
سخاوت غرض آلود کوته انديشان
به چشم اهل بصيرت کم از گدايي نيست
به باددستي من مي برد خزان غيرت
ز برگ، حاصل من غير بينوايي نيست
به واديي که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فريب از غلط نمايي نيست
مشو زياده ازين خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنايي نيست