ستاره سوخته عشق را پناهي نيست
در آفتاب قيامت گريزگاهي نيست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمي که منم آفتاب و ماهي نيست
دل رميده من وحشي بياباني است
که جز زبان ملامت در او گياهي نيست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت اين قوم کم ز آهي نيست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگي عاشق به برگ کاهي نيست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگي جبهه پيشگاهي نيست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهي نيست