شماره ٢١٥: مبند دل به حياتي که جاوداني نيست

مبند دل به حياتي که جاوداني نيست
که زندگاني ده روزه زندگاني نيست
همان ز نامه و پيغام شاد مي گردند
اگر چه دوستي اهل دل زباني نيست
به چشم هر که سيه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگاني نيست
ز شرم موي سفيدست هوشياري من
وگرنه نشأه مستي کم از جواني نيست
جدا بود شکر و شير همچو روغن و آب
درين زمانه که آثار مهرباني نيست
ز صبح صادق پيري چه فيض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جواني نيست
به پاي تن دل عاشق نمي کند جولان
نسيم مصر مقيد به کارواني نيست
برون ميار سر از زير بال خود صائب
که تنگناي فلک جاي پرفشاني نيست