شماره ٢١٤: نسيم صبحدم از بوي يار خالي نيست

نسيم صبحدم از بوي يار خالي نيست
ز بوي گل نفس نوبهار خالي نيست
يکي است در نظر پاک، توتيا و غبار
که هيچ گردي ازان شهسوار خالي نيست
درون خانه بي سقف روشني فرش است
ز ماه، ديده شب زنده دار خالي نيست
هلاک آينه روشنند تازه رخان
ز سرو و بيد لب جويبار خالي نيست
غم و نشاط جهان جوش مي زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالي نيست
سبک مگير ز جا هيچ استخواني را
که چون صدف ز در شاهوار خالي نيست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بي خار، خار خالي نيست
مرا ز جوهر آيينه شد چنين روشن
که هيچ سينه اي از خار خار خالي نيست
در ابر تيره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالي نيست
مگر تو چشم بپوشي ازين خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالي نيست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشي
وگرنه دامن دشت از شکار خالي نيست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نيز ز راه قمار خالي نيست
اگر چه از خط شبرنگ بي صفا شده است
هنوز صبح بناگوش يار خالي نيست
ز داغ عشق سراپاي من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالي نيست
درين ديار کسي گر به داد من نرسيد
ز قدردان سخن، روزگار خالي نيست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سينه سنگ از شرار خالي نيست