شماره ٢١٣: شب فراق ز روز حساب خالي نيست

شب فراق ز روز حساب خالي نيست
که از بياض، سواد کتاب خالي نيست
نظر به هر چه کنم تازه مي شود داغم
که هيچ ذره ازان آفتاب خالي نيست
به چشم کم منگر، هيچ خاکساري را
که هيچ روزن ازان ماهتاب خالي نيست
چه موج مگذر ازين بحر سرسري زنهار
که چون صدف ز گهر يک حباب خالي نيست
دوانده در همه جا ريشه بيقراري عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالي نيست
ز من گشودن لب چون صدف نمي آيد
وگرنه ابر مروت ز آب خالي نيست
زبان لاف بود لازم تهيدستي
زمين شور ز موج سراب خالي نيست
مگر به فکر سواري است آن سبک جولان؟
که هيچ ملک دل از انقلاب خالي نيست
همين نه موي ميان تراست اين خم و پيچ
که هيچ موي تو از پيچ و تاب خالي نيست
ز گل تهي نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالي نيست
نمي توان دل بي داغ يافت در عالم
که از سياهي جغد اين خراب خالي نيست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هيچ زميني ز آب خالي نيست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالي نيست
ز پست فطرتي از فيض عشق محرومي
وگرنه کوه بلند از عقاب خالي نيست
سؤال ماست کز آن لب نمي رسد به جواب
وگرنه هيچ سؤال از جو خالي نيست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسيد
ز نشأه اين مي پا در رکاب خالي نيست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالي نيست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالي نيست