شماره ٢١٢: به غير خشم که در خوردنش وبالي نيست

به غير خشم که در خوردنش وبالي نيست
درين بساط دگر روزي حلالي نيست
به نور زنده دلي دار خانه را روشن
که آفتاب دل زنده را زوالي نيست
نه از خدا و نه از خلق شرم خواهي داشت
ترا که در گنه از خويش انفعالي نيست
کليد قفل لئيمان بود زبان سؤال
وگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالي نيست
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که در بساط فلک، روزي حلالي نيست
هزار عقده فزون است سرو را در دل
فسانه اي است که آزاده را ملالي نيست
به غير زهره شيران که آب گرديده است
به راه عشق دگر چشمه زلالي نيست
توان ز تربت مجنون شنيد جوش نشاط
حضور مردم ديوانه را زوالي نيست
ز فکر مرغ چمن نيست غنچه فارغبال
سري که بر سر زانوست، بي خيالي نيست
نوشته اند برات مرا به ميکده اي
که آب در جگر تشنه سفالي نيست
مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل
که غير نقص درين انجمن کمالي نيست
به داغ عشق اگر سينه را نسوخته اي
در آسمان تو خورشيد بي زوالي نيست
دل رحيم ندارند غنچه ها صائب
در آن رياض که مرغ شکسته بالي نيست