به آسمان نرسد هر که خاک پاي تو نيست
فرو رود به زمين هر که در هواي تو نيست
مگر تو خود به خموشي ثناي خودگويي
وگرنه هيچ زبان در خور ثناي تو نيست
شکوه بحر چه سازد به تنگناي حباب؟
سپهر بي سر و پا ظرف کبرياي تو نيست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بيرون رفت
تويي به جاي همه، هيچ کس به جاي تو نيست
کدام گهر سيراب بحر و کان را همت؟
که چشمه عرق از خجلت صفاي تو نيست
شکر به زاغ فرسني و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطاي تو نست
مگر ز نعمت ديدار سير چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گداي تو نيست
مگر قبول تو آبي به روي کار آرد
وگرنه بندگي چون مني سزاي تو نيست
بساز از دل سنگين خويش آينه اي
که هيچ آينه را طاقت لقاي تو نيست
جواب آن غزل است اين که گفت مرشد روم
چه گوهري تو که کس را به کف بهاي تو نيست