شماره ٢١٠: چه خستگي است که در چشم ناتوان تو نيست؟

چه خستگي است که در چشم ناتوان تو نيست؟
چه دلخوشي است که در گوشه دهان تو نيست
گذشته ايم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فريب تر از خار گلستان تو نيست
ز فکر چون به ميان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باريکي ميان تو نيست
غزال قدس نيايد ز لاغري به نظر
وگرنه کوتهي از زلف دلستان تو نيست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعيف مرا تاق امتحان تو نيست
نه بوسه اي، نه شکرخنده اي، نه دشنامي
به هيچ وجه مرا روزي از دهان تو نيست
ز شيوه تو چنان عام شد گرفتاري
که سرو و سون آزاد در زمان تو نيست
هميشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سري که در قدم خاک آستان تو نيست
بناز بر نفس آتشين خود صائب
که هيچ سينه بي جوش در زمان تو نيست