فضاي چرخ مقام نفس کشيدن نيست
مسوز شمع در آن خانه اي که روزن نيست
ز فکر عالم بالا سيه دل آسوده است
ملال پاي گرانخواب را ز دامن نيست
ز سير دايمي چرخ مي شود معلوم
که در بساط زمين جاي آرميدن نيست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازي خوش
که هيچ سبحه ترا چون نفس شمردن نيست
کنند اگر چو خم باده خشت بالينم
مرا ز کوي خرابات پاي رفتن نيست
چه خون که در جگرم مي کند پشيماني
شراب خوردن من کم ز شيشه خوردن نيست
فغان که حلقه جمعيتي ندارند چرخ
که همچو خانه زنجير پر ز شيون نيست
ز تنگ چشمي سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته اميد را گسستن نيست
به نقل، شور مکن آن دهان شيرين را
که باده را مزه اي به ز لب گزيدن نيست
بپوش چشم ز نشو و نماي دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دميدن نيست