سزاي خواب بود ديده اي که گريان نيست
نفس و بال بود بر دلي که نالان نيست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تيغ، گرانجان چو آب حيوان نيست
شد از گرفتگي عقل، کار بر من سخت
سزاي سنگ بود پسته اي که خندان نيست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نيست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نيست
به يک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نيست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کيست که از زندگي پشيمان نيست؟
هوا به دولت پيري مسخر من شد
قد خميده کم از خاتم سليمان نيست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
براي داغ، حصاري به از نمکدان نيست
خوشم به دامن صحراي بيخودي صائب
که نقش پاي غزالي در آن بيابان نيست