کدام شب ني کلک من آتش افشان نيست؟
کدام روز که شيري درين نيستان نيست؟
دويي به راه نگاه تو خار ريخته است
وگرنه سبزه بيگانه در گلستان نيست
نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد
سواد خط بناگوش در دبستان نيست
ترا به وادي مشرب گذر نيفتاده است
وگرنه کعبه دل نيز بي بيابان نيست
نمي کني سخن خويش را چرا هموار؟
جز اين تمتعي از آسياي دندان نيست
توان ز روزن دل چار فصل را ديدن
چنين بنايي در چارسوي امکان نيست
در گشاده بود شرط ميهمان طلبي
به ميهماني آن کس مرو که خندان نيست
کدام مغز که در جستجوي نکهت تو
چو گردباد، سراسر رو بيابان نيست؟
همين نه شعله فطرت جگرگداز من است
کدام شمع درين بزمگاه گريان نيست؟
غبار تفرقه خاطر از تردد توست
اگر تو جمع شوي روزيت پريشان نيست
هميشه بر سر آتش بود کباب دلش
مگو به سفره درويش مرغ بريان نيست
ز هر رهي که دلت مي کشد قدم بگذار
که قفل منع درين پره بيابان نيست
مرا گدايي غم کرد دربدر صائب
مصيبتي بتر از روزي پريشان نيست