کرم در آب و گل چرخ تنگ ميدان نيست
به روزنامه خورشيد، مد احسان نيست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پريشان نيست
صدف به کد يمين رزق خويش مي گيرد
نم سخاوت ذاتي در ابر نيسان نيست
به چشم دقت اگر در وجود سير کني
عيان شود که دل ذره تنگ ميدان نيست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهي است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نيست
خوش است بنده که همخوي صاحبش باشد
کسي که خلق خدايي ندارد انسان نيست
درين زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافيتي به ز چاه کنعان نيست
نواي فاخته من قيامت انگيزست
هزار حيف که سروي درين گلستان نيست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حديث تو به مگو چون دلت پشيمان نيست
نفس درازي بيجا چه مي کني صائب؟
چو گوش نغمه شناسي درين گلستان نيست