شماره ٢٠٠: ز چاک سينه خود هر که قبله گاهش نيست

ز چاک سينه خود هر که قبله گاهش نيست
به هيچ وجه به درگاه قرب راهش نيست
ز آه سرد بود بادبان کشتي دل
به هيچ جا نرسد هر دلي که آهش نيست
غرض ز وسعت ميدان لامکان، شان است
وگرنه غير دل تنگ جلوه گاهش نيست
حضور خاطر ديوانه مشربان وحشي است
من و سراسر دشتي که يک گياهش نيست
ز انفعال رسيدم به اين بارگاه قبول
خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نيست
حناي عقده گشايي به ناخني بسته است
که غير سينه مجروح دستگاهش نيست
به روي بستر گل خواب مي کند مرغي
که شب به غير پر و بال خود پناهش نيست
منم که خانه به دوش توکلم ورنه
کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نيست؟
اگر چه گل دگري مي زند به دستارش
چه فتنه هاست که در نرگس سياهش نيست
ز هر دلي که سفر مي کند غبار ملال
به غير سينه صائب قرارگاهش نيست