شماره ١٩٩: خراب چشم تو انديشه عتابش نيست

خراب چشم تو انديشه عتابش نيست
که مي پرست غم از تلخي شرابش نيست
بياض گردن او در کتابخانه حسن
سفينه اي است که حاجت به انتخابش نيست
گلي است چهره خندان آن بهار اميد
که زير پوست رگ تلخي گلابش نيست
عجب که نامه اميد من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نيست
به چشم جوهريان رشته اي است بي گوهر
ز عشق او رگ جاني که پيچ و تابش نيست
بناي طاقت اگر کوه بيستون شده است
حريف جلوه ناز گران رکابش نيست
ملايمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلي که ز کاغذ بود گلابش نيست
نداده اند ترا چشم خرده بين، ورنه
کدام نقطه که در سينه صد کتابش نيست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کيست که او داغ يا کبابش نيست؟
ز روي خلق کجا شرم مي کند صائب
سيه دلي که ز کردار خود حجابش نيست