بيان شوق به تيغ زبان ميسر نيست
محيط را گذر از ناودان ميسر نيست
چنين که قافله عمر مي رود به شتاب
خبر گرفتن ازين کاروان ميسر نيست
ز جوش گل نفس غنچه پردگي شده است
فراغ بال درين گلستان ميسر نيست
به زير چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تير از کمان ميسر نيست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهي کاروان ميسر نيست
ثبات عمر به پيري مجو که در پستي
عنان کشيدن آب روان ميسر نيست
ز سيل خانه نگهداشت نمي آيد
قرار روح درين خاکدان ميسر نيست
ز نام نيک اثر جاودانه اي بگذار
ترا که زندگي جاودان ميسر نيست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان ميسر نيست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محيط جهان ميسر نيست
سعادت ازلي مغز جمله نعمتهاست
چه شد هماي مرا استخوان ميسر نيست
ز گلستان چه تمناي برگ عيش کنم؟
مرا که خار و خس آشيان ميسر نيست
به غير گرسنگي در ميان نعمتها
چه نعمت است که سيري ازان ميسر نيست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان ميسر نيست