شماره ١٩٧: به آبداري لعل تو هيچ گوهر نيست

به آبداري لعل تو هيچ گوهر نيست
به اين صفا، گهري در ضمير کوثر نيست
مرا به ساغري اي خضر نيک پي درياب
که بي دليل ز خود رفتنم ميسر نيست
توانگرست به يک مشت خاک، ديده فقر
دل حريص به صد گنج زر توانگر نيست
شهادتي که بود ديگري وسيله آن
ز زندگاني خضر و مسيح کمتر نيست
من و تردد خاطر، خدا نگه دارد!
به قلزمي که منم، موج او شناور نيست
دل شکسته ما را به لطف خود بپذير
نظر به مورچه، پاي ملخ محقر نيست
ببر ز خويش اگر جنت آرزو داري
که دوزخي بتر از صحبت مکرر نيست
حمايت ضعفا مانع پريشاني است
وگرنه رشته سزاوار قرب گوهر نيست
ز چاک دل بود اميد فتح باب مرا
چو آفتاب مرا روي دل به هر در نيست
شفق همين نه به خورشيد کار دارد و بس
کدام لقمه اين هفت خوان به خون تر نيست؟
ترا که پاي طلب بسته اند، سنگين باش
درين محيط که ماييم جاي لنگر نيست
مدار چشم مروت ز هيچ کس صائب
که خضر را غم محرومي سکندر نيست