شماره ١٩٥: به دلنشيني صحراي عشق صحرا نيست

به دلنشيني صحراي عشق صحرا نيست
سياه خيمه اين دشت جز سويدا نيست
اگر چه زهره شيرست آب وادي عشق
ز ازدحام جگرتشنگان در او جا نيست
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حريف زبردستي مدارا نيست
صدف ز خنده ابر بهار گوهر يافت
گهر نتيجه دهد خنده اي که بيجا نيست
چه حاجت است به دامن چو آتش است بلند؟
جنون کامل ما را هواي صحرا نيست
به چشم هر که در آن روي آتشين محوست
بهشت تفرقه خاطر تماشا نيست
محبت پدري گر چه هست دامنگير
حريف جذبه مردانه زليخا نيست
کدام شبنم گستاخ در نظر بازي است؟
که رنگ عصمت گلهاي باغ بر جا نيست
به طرف دامن خورشيد بسته ام دامن
مرا چو سايه ز پست و بلند پروا نيست
به ناخداي توکل سپرده ام خود را
مرا تردد خاطر ز موج دريا نيست
ميي که خشت ز خم برنداشت کم زورست
زبون عقل بود عاشقي که رسوا نيست
کدام صبر و چه طاقت، کدام عقل و چه هوش؟
به عالمي که منم، که پاي بر جا نيست
در آشيانه سيمرغ همت صائب
نشان لکه پيسي ز زال دنيا نيست