شماره ١٩٤: ز زلف او دل عشاق را محابا نيست

ز زلف او دل عشاق را محابا نيست
کبوتران حرم را ز دام پروا نيست
مکن سپند مرا دور از حريم وصال
که بيقراري من خالي از تماشا نيست
اگر ز اهل دلي ذره را حقير مدان
که هيچ نقطه سهوي کم از سويدا نيست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهايي
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نيست
لب سؤال صدف بي حجاب مي گويد
که هيچ آب مروت به چشم دريا نيست
نمي توان به زبان حرف وا کشيد از من
که روي حرف مرا جز به چشم گويا نيست
معاشران سبکروح بوي پيرهنند
به دوش چرخ گران هيکل مسيحا نيست
سپر فکند فلک پيش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نيست