شماره ١٩٢: اگر نه عاشقي اين چهره خزاني چيست؟

اگر نه عاشقي اين چهره خزاني چيست؟
اگر نه ماتمي اين بخت آسماني چيست؟
چو گردباد به رقص است ذره ذره خاک
تو نيز سنگ نشان نيستي، گراني چيست؟
زبان شمع به صد آب و تاب مي گويد
که جز فسردگي انجام زندگاني چيست؟
اگر ز آينه روي او نظر يابم
به طوطيان بچشانم شکرفشاني چيست
کمان لاف اگر زه کنم به ابرويش
به ماه نو بنمايم که شخ کماني چيست
اگر سحاب ز من آستين فشان گذرد
به دامنش بشمارم که درفشاني چيست
چو شمع کشته زبان آوران خموش شوند
اگر بلند بگويم که بي زباني چيست
دل رميده ما را به چشم خود مسپار
سياه مست چه داند نگاهباني چيست
ز حيرت تو شود آب زندگاني خشک
تو چون خرام کني آب زندگاني چيست
زبان چو برگ خزان ديده است در چمنم
به اين دماغ چه دانم که گل فشاني چيست
فغان که غنچه مشکل گشاي دل صائب
نيافت چاشني خنده نهاني چيست