شماره ١٩١: ز عشق در اگر نور آشنايي هست

ز عشق در اگر نور آشنايي هست
به زير خاک هم اميد روشنايي هست
حريم وصل محال است بي قريب بود
که هر کجا که بود عيد، روستايي هست
چه گل ز ديدن صياد مي تواني چيد؟
ترا که در قفس انديشه رهايي هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنايي هست
عنايتي است که بند قبا گشايي خود
وگرنه دست مرا در گرهگشايي هست
همين زيادتي زلف و خط و خال بود
ميانه تو و خورشيد اگر جدايي هست
چه نعمتي است که تن پروران نمي دانند
که عيش روي زمين در برهنه پايي هست
شکستگي نشود در وجود پا بر جاي
در آن ديار که اميد موميايي هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنايي هست