هزار بار درآيم اگر به خانه دوست
به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست
چنين که شوق مرا بيقرار ساخته است
عجب که دل بنشيند مرا به خانه دوست
فسانه اي است که افسانه خواب مي آرد
به چشم خواب نمک مي زند فسانه دوست
ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود
ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که بوسه اي بربايم ز آستانه دوست
به خال، چشم سيه ساختم ندانستم
که دام مکر نهفته است زير دانه دوست
تلاش بيهده اي مي کند سر خورشيد
فتاده است بلند، آستان خانه دوست
به صبر خويش مکن تکيه از غرور که طور
سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست
به چشم همت سرشار چون دو دست تهي است
متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست
مرا به خاک در دوست آشنايي نيست
به آشنايي دل مي روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه انديشه مي کني صائب؟
خمار صبح ندارد مي شبانه دوست