شماره ١٨٩: مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست

مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست
که نور چشم فزايد صفاي طلعت دوست
به سيم قلب خريده است ماه کنعان را
کسي که هر دو جهان را دهد به قيمت دوست
نهال عمر ابد با کمال رعنايي
گل پياده نمايد، نظر به قامت دوست
ازان به خاک برابر نموده ام خود را
که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست
کمر به خدمت من بسته اند عالميان
ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست
چو خون مرده نيايد به کار زنده دلان
شبي که زنده ندارند در محبت دوست
چرا ز دامن صحرا به حي روم صائب؟
مرا که نيست چو مجنون دماغ صحبت دوست