ز باده حالت فرزانه مي توان دانست
حريف را به دو پيمانه مي توان دانست
فروغ حسن درين انجمن نمي ماند
ز بيقراري پروانه مي توان دانست
خراب حالي من ترجمان عشق بس است
که زور سيل ز ويرانه مي توان دانست
بلند همتي ساقيان ميکده را
ز طاق ابروي مردانه مي توان دانست
عيار چهره چون آفتاب ساقي را
ز جوش سينه ميخانه مي توان دانست
حضور گوشه نشينان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه مي توان دانست
زبان شکوه بود حاصل برومندي
ز خوشه بستن هر دانه مي توان دانست
اگر تو چشم تواني ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازين خانه مي توان دانست
ز برگريز پر و بال شوق مي ريزد
بهار شورش ديوانه مي توان دانست
رسيده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره ميخانه مي توان دانست
تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازي شب از افسانه مي توان دانست
قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشاني پروانه مي توان دانست