دل از مشاهده آن خط سياه شکست
فغان که پشت مرا گرد اين سپاه شکست
زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست
نفس ز سينه من زخمدار مي آيد
ز بس که در دل مجروح تير آه شکست
شکسته دل ما مي شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست
همان چو مي شدم از شيشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شيشه ام به راه شکست
به پرتوي که ز خورشيد عاريت گيرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست
دل درستي اگر هست آفرينش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست
هنوز حسن به شوخي نبسته بود کمر
که چشم من به ميان دامن نگاه شکست
شکست شهپر پرواز يک جهان دل را
ستمگري که ترا گوشه کلاه شکست
حضور عاشق يکرنگ را غنيمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست
ز موميايي توفيق نيستم نوميد
که همچو سنگ نشان پاي من به راه شکست
امان نداد کسادي که سر برون آريم
بهاي يوسف ما در حريم چاه شکست
به موميايي خورشيد کسي درست شود؟
ز شرم حسن تو زينسان که رنگ ماه شکست
دلير بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازين گياه شکست
کجا درست برآيد سبوي ما صائب؟
ز چشمه اي که مکرر سبوي ماه شکست