شماره ١٨٦: ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست

ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاري اين ميوه شاخسار شکست
ادب گزين که چو منصور هر که شوخي کرد
اديب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سينه من زخمدار مي آيد
که اشک در جگرم تيغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بيضه بلبل درين بهار، شکست
به اشک تاک بشوييد زخمهاي مرا
که شيشه بر سر من خشکي خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بين
که آبگينه ز سنگيني غبار شکست
که ديده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ايمن چسان شوم صائب؟
که شيشه در بغل من هزار بار شکست