شماره ١٨٤: ز خط غبار بر آن لعل آتشين ننشست

ز خط غبار بر آن لعل آتشين ننشست
ز برق حسن، سياهي بر اين نگين ننشست
به گرد راه تو بيباک، چشم بد مرساد!
که همچو گرد يتيمي به هر جبين ننشست
به محفل تو کسي داد بيقراري داد
که تا نسوخت چو پروانه، بر زمين ننشست
ز ترکتاز قيامت نکرد قامت راست
به هيچ سينه غبار غم اين چنين ننشست
چه نقش ديد ندانم دل رميده من؟
که يک نفس به نگين خانه، اين نگين ننشست
حديث کوه غم عاشقان نسيم صباست
ترا که قطره شبنم به ياسمين ننشست
نماند بوته خاري جهان امکان را
که بر اميد تو صياد در کمين ننشست
چنين که سنگ ملامت نشست بر سر من
به تاج پادشهان گوهر اين چنين ننشست
قدم ز غمکده اختيار بيرون نه
که در بهشت رضا هيچ کس غمين ننشست
به نوشخند قناعت کجا شوي خرسند؟
ترا که حرص به صد خانه انگبين ننشست
چو زلف و خط کس ازان روي کامياب نشد
به دور حسن تو نقش کسي چنين ننشست
دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت
دگر به هيچ نگين خانه، اين نگين ننشست
همين نه روز من از خط سياه شد صائب
که نقش يار هم از خط عنبرين ننشست