شود ز داغ دل عاشقان خسته درست
که آفتاب کند ماه را شکسته درست
مدار چشم ترحم ز چرخ سنگين دل
که هيچ دانه ازين آسيا نجسته درست
اگر ز عشق دلت آب شد مشو نوميد
که از گداز شود شيشه شکسته درست
مباش تند که نقش نگين ز همواري
درين قلمرو پر شور و شر نشسته درست
سبوي باده ز بحر غم آورد بيرون
دل شکسته ما را به دست بسته درست
شکسته باش که کردند سنگبارانش
به جرم اين که برآمد ز پوست پسته درست
هزار کوزه دهد چرخ کاسه گر سامان
کز آن ميان نبود هيچ کوزه دسته درست
نمانده است ز بس از شکستگي اثري
صدا برآيد از کاسه شکسته درست
مريز رنگ اقامت درين رباط دو در
که وقت کوچ رسيده است نانشسته درست
مباش ايمن ازين چرخ چنبري صائب
که هيچ گوي ز چوگان او نجسته درست