شماره ١٨٠: نبرده رعشه پيري ترا ز فرمان دست

نبرده رعشه پيري ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا مي شود بيفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشني داري
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمي رسد دستم
خوشم که نيست مرا کوته از گريبان دست
ازان سفيد بود روي صبحدم که نزد
به غير دامن شبها به هيچ دامان دست
ز اختيار برون است بيقراري من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زري که تراست
که از گرفتگي آيد برون به احسان دست
چه سود نعمت بسيار، بي نصيبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمي کند گرهي
اگر چه هست سراپاي سرو بستان دست
بود ز داغ عزيزان سياه روز مدام
نشويد آن که درين نشأه ز آب حيوان دست
ز خوشه هاي گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روي آتشين داغ است
ز اشک چون همه شب مي گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تيغ، شهيدي که شست از جان دست